دنیای من و هستیم

 
درباره وبلاگ

 

آخرين نوشته ها

 

نويسندگان

 

پيوند ها

 

آرشيو مطالب

 

پيوندهاي روزانه

 

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی

 

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 5
بازدید ماه : 220
بازدید کل : 183550
تعداد مطالب : 98
تعداد نظرات : 1251
تعداد آنلاین : 1

دوست دارم اسیسم
کد موس


 
قبولی...!

یعنی اینقده من خوشحاله خوشحاله خوشحاله خوشحاله خوشحاله خوشحاله خوشحالم که اندازه نداره.دوس دارم برم یه جایی از ته دلم جیغ بزنم.واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای،خدا جون هزاران هزاران هزاران بار ازت ممنونم.فکر نمیکردم به دعاهام جواب بدی چون میدونم لایق بندگیت نیستم خداجون!!شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

بچه ها امروز ساعت 3 ظهر یه اس برام اومد که قبولیم رو تبریک گفته بود.اول فکر کردم سرکاریه چون از اینکارا با پرستو کرده بودم اما بعد که سایت رو چک کردم دیدم قبول شدم.منو پرستوجونم و پروا باهم یه جا قبول شدیم و الهه و بقیه بچه ها هم هم یه جای دیگه.واقعا از خوشحالی دارم بال درمیارم.نتونستم نیام به شماها بگم.عصری هم داریم میریم با بچه ها امامزاده نذرمون رو ادا کنیم.چنان بدنم میلرزید و قلبم میزد که نگو.اینقده با پرستو پشت تلفن جیغ زدیم که نگوشِکـْـلـَکْ هآے خآنومے.مثه بار اولی که دانشگاه قبول شدیم و کلی جیغ زدیم.

باورم نمیشه که بازم با پرستو دارم میرم دانشگاه.بازم به دانشگاه برگشتیم.کاش الهه هم باهامون بود.

رز جون خدا رو شکر که آبروم جلوی شماها نرفت.دیدی داداش مورچه چقد اذیتم کرد؟حالا بهش بگو قبول شدم.

خداجون بازم ممنونم.قربونت برم امام رضا که نذاشتی دلم شکسته بشهشِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

پرستو جونم آبجی بهت تبریک مگم.از ته دلم.دوستتتتتتتتتتتتتت دارم


یک شنبه 25 تير 1391برچسب:, توسط sogand



نابینایی چه مزه ای داره؟

دوستای گلم سلام.همکنون که دارم براتون مینویسم دارم به آهنگای آلبوم کبریت فروش علی باقری گوش میدم بس که قشنگه یادم میره چی میخوام بگم،پس از الان گفته باشم اگه چرت و پرت گفتم شما به دل نگیرین.

خوب حالتون چطوره؟اومدم یه آپ کوچولو کنم...تو ثابت کردی میشه که به خوب بودن تظاهر کرد، با تکرار دوست دارم همیشه حفظ ظاهر کرد...این تیکه آهنگ قشنگ بود یهو دستم نوشتش.خوب داشتم میگفتم یه آپ کوچولو اما میدونم دستم که گرم شه همینطوری مینویسه.

دیروز با خاله جونم رفتم خیابون.دخترخاله نامردمم که خونه دوستش بود ندیدمش.کلی دلم واسش تنگولیده.رفتیم پارچه مانتویی خریدیم باهم توراهش هم کلی حرفیدیم از داغ دلمون بس که این مدت حرف نزده بودیم.یه جا یه خرید عالی کردیم.یه پارچه اونطوری که میخواستیم دیدیم 2مترش شد 6 تومن.یه حالی کردیم که نگو .چون اینطوری میتونستیم 2تا پارچه بخریم.(فکر نکنین پارچش یدفه خوب نبوده ها!نه!خالم خودش خیاطه!جنسشم خیلی خوب بود!)شب ساعت 12 هم کلی با تلفن باهم حرفیدیم.

توی خیابون دم یه کلوچه فروشی ایستاده بودیم که 3تا پسر حدود 11،12 ساله از کنارمون رد شدن.خوب که نگاشون کردم دیدم 2تاشون کور بودن و پسر وسطی دست اونا رو گرفته بود(دلم یه حالی شد که نگو.اشکم دراومد)به یاد دیوونه بازیای دانشگاه افتادم که یه مدت بود خودمو به کوری میزدم.اونوقت بود که ماریچی رو میداد که کور شده بود.منم میگفتم میخوام ببینم کور بودن چطوره.واسه همین یه روز که داشتیم میرفتیم فست فود ناهار بخوریم و دوباره برگردیم چشمامو توی تموم راه بستمgirl_hide.gif.دستمو حلقه کرده بودم دور دست ماهان تا به جایی نخورم.پروا و الهه نامرد هم که دم به دقیقه میگفتن:اااااااااااااااااا،افتادی تو چاله! laugh1.gifو منم یهو میترسیدم.حتی از خیابونم که میگذشتیم چشامو باز نکردم.وااای یه حس بدی بود که اندازه نداشت.شاید واسه مسخره بازی بود اما یه تجربه جالب هم بود.نرسیده به فست فود یه پیرمردی گفت:آآخی ایشالا خدا به چشای دوستتون شفا بده.دوستای منم که چایی معطل قند،مردن بس که بخندن.زبانکده محصلدوباره تو راه برگشت هم همین کارو کردم.رسیدیم دانشگاه ماهان هی التماس میکرد توروخدا دیگه چشاتو وا کن.هی از اون اصرار از من انکار.میگفت:بیشعور آبرومونو بردی  _ چته خو.من نمیبینم - زهرمار.تمومش کن.  رسیدیم به پله ها گفتم رسیدیم کلاس تمومش میکنم.پام رو پله سومی نرسیده بود که نزدیک بود پرت شیم پایین و الهه از پشت سر گرفتمون.همه که اونجا بودن زدن زیر خنده.خودمم که بدتر.حالا این ماهان داره رنگ به رنگ میشه از خجالت. چندتا مشت و فحش آبدارم نثارم کرد البته.کلا خاطره و تجربه باحالی  بود.شمام امتحان کنین اما نه مثه منه دیوونه توی دانشگاه وسط اونهمه آدم.

 

امروز رفته بودم آرایشگاه.5 رفتم 8 کارم تموم شد.میخواستم موهامم کوتاه کنم.اولا که جانبود کسی بشینه.هی یکم این بلند میشد تعارف تیکه پاره میکرد یکم اون یکی که بفرما بشین(باور کنین همه تو دلشون میگفتن خدا کنه بگه نه همینطوری راحتم تا دوباره خودم بشینم)توجه کردین آدم وقتی زیر دست آرایشگره دماغش خارش میگره.آقا این مماغم چنان خارش گرفته بود که میخواستم دیگه خودمو به درودیوار بسابم.حالا تو این بدبختی همه داشتن به من نگاه میکردن.آخه یکی نبود بهشون بگه مگه آدم قحطه خوب یکی دیگه رو نگاه کنین.منم از آینه هی زل زدم تو چشاشون ببینم کی خجالت میکشن نگاه نکنن اینقد.حالا این به جهنم، گوشیم تو جیبم بود روی ویبره.شروع کرد به زنگ خوردن.بدبختی حالا این صدای گاو نده پس کی بده.نه میشه جواب بدم نه اون که پشت خطه ول میکنه.اینام هی نگاه میکردن ببینن این صدای ضایع از کجاست.خلاصه کلی اونجا به خودم فحش دادم،کلی خودمو به آرامش دعوت کردم،و...!

اینم از این پست.نظر یادتون نره.تا 30 یا 40 نظر نشده از پست بعد خبری نیس.موضوع پست بعدیم روز سوم و چهارمه سفرمونه که خیلی باحاله.

 از پشت عينك طلا، ديدگان درخشش ندارند. آناتول فرانس


چهار شنبه 21 تير 1391برچسب:, توسط sogand



...!

سلام.امروز بدجوری شده حالم.نمیدونم شادم یا غمگین؟نمیدونم باید از این اتفاق راضی و خوشحال باشم یا به شانسم تف بندازم؟نمیدونم،نمیدوووووووووونم!!!آخ خداجون،کمکم کن.

امروز بعد از ماهها  یکی رو که روزی برام خیلی عزیز بود دیدم.برای چند ثانیه بود اما قلبم داشت از جاش کنده میشد.اشکام بی اختیار روی گونم سرمیخوردن.اونم موند نگام کرد.فهمیدم که منو شناخته چون هردو بدون اینکه پلک بزنیم تا زمانی که از هم فاصلمون زیاد بشه همو نگاه کردیم.دلم یهو براش پرکشید.کاش میشد بغلش کنم همون لحظه.وقتی دیگه نتونستم ببینمش چشمامو بستم تا تصویرش تو ذهنم موندگار بشه.به کل حالم گرفته شد.اما کلی ازخدا تشکر کردم که دیدمش و فهمیدم سالمه.چقدر خوشکل شده بود فداش.آآآآآآآآآآخ دارم دیوونه میشم.فکرش رهام نمیکنه.امروز همش جلوئه چشمامه تصویر ماهش.

شما به این اعتقاد دارین وقتی از ته دل واسه یکی گریه کنی و اونو بخواین یه خبری ازش میرسه یا یه اتفاقی بلاخره که ربطی بهش داشته باشه میفته برات؟من خیلی اعتقاد دارم.چند شب پیش خوابشو دیدم،دیشب هم موقع خواب کلی آهنگ گوش دادم و گریه کردم براش.کاش آدرس وبمو داشت و میومد میخوند که چقدر عاشقشم و دوسش دارم.کاش میفهمید فراموشش نکردم بعد از اینهمه سال.کاش یه بار دیگه دستاشو تو دستم بگیرم.

توروخدا شمام برام دعا کنین.

ببخشید اصلا حال شاد نوشتن امروز ندارم.بجاش عکس خنده دار گذاشتم که شما مثه من غمگین نشین.کاش پرستو بود تا باهاش حرف بزنم.دلم داره میترکه خووو.اما پرستو دیگه مثه قبل نیس.نمیتونم باهاش حرف بزنم.پرستو جونم کاش ....!

واسم حتما نظر بذارین که شاید کمی آروم بگیرم.

 

همیشه یه عکس خراب کن همه جا پیدا میشه

گروه اینترنتی میشی گروپــــ

پس پاندا ها اینجوری به وجود میان

گروه اینترنتی میشی گروپــــ

این طرحش هم فوق العادس

گروه اینترنتی میشی گروپــــ


شنبه 17 تير 1391برچسب:, توسط sogand



روز دوم سفر...

سلام دوستای گلم.خوبین که؟مثه همیشه مرسی از محبتاتون عزیزای دلم...!دیگه حاشیه نمیرم و سریع میرم سر اصل مطلب...

روز دوم سفر:

حدود 2 عصر رسیدیم مشهد.با رز رفتیم یه غرفه ای که سوییت میداد.قیمتا مغز آدمو مثه سوت قطار میکرد.دختره کلی تعریف داد که:سوییته مبله،تلویزیون ال سی دی و کلی شروور دیگه داره.با دختر عمه و زن عمو  موندیم توی راه آهن تا اونا برن جاها رو که دیدن و پسندیدن،ما بریم دنبالشون.حالا توی این وضعیت زن عموهه گم شده بود.کلی دنبالش گشتیم بعد از درماندگی فراوان دیدیم داره دوان دوان میاد،حالا نگو رفته نماز بخونه.1 ساعت گذشت و خبری از رز اینا نشد.گفتم حتمی دزدینشون.بالاخره پس از انتظاری طولانی به سوییت مورد نظر راهنمایی شدیم.سوییت نگو قصر.اصلا دهنمون تا زمین آویزون شده بود.7 نفر بودیم،اونجا 5 تا تخت بود.یه نشیمن بسیار بسیار وسیع،اینقد که جامون نمیشد بصورت mp3 هم کنار هم بشینیم.تلویزیونش که دیگه محشر.ما تو خونمونم از اینا نداریم.یه تلویزیون بود که از یه گوشه اتاق شروع میشد به چند سانتیمتر اونورتر ختم میشد.عین این بیمارستانا هم زده بودنش بالا.آشپزخونه که دیگه در حد المپیک.یه یخچال بزرگ بود که قوطی آب معدنی جون میداد تا بشه گذاشتش توش و به هرجای یخچاله دست میزدی خیلی شیک و باکلاس آوار میشد سرت.یعنی این آشپزخونه یه سیستمی داشت که آدم حال میکرد.ظرف که میشستی یه استخر زیر پات درست میشد.کجای دنیا یه همچین سیستم پیشرفته ای داره جان من!؟سرویس بهداشتی که دیگه هیچ.اصلا میشد خوابید توش.گلاب به روتون اگه یکی حموم میرفت دیگری باید تو خودش میپکید تا بیاد بیرون اون فلک زده بدبخت بره دستشویی.دوتا مبل بسیار راحت هم بود که وقنی میشستی روش انگار توی ابرا فرو میرفتی از بس که ابر بودن و همونا شب کشیده میشدن و منو رز جون روش میخوابیدیم.جدا سوییت رو داشتین؟دلتون آب،ما از این جور جاها میریم شما پول ندارین برین.هه هه هه.ظهری ناهار خوردیم.اونم چه ناهاری.ملکه الیزابتم همچین ناهاری به عمرش ندیده ها! 2 کنسرو لوبیا قاطی شده با یه تن ماهی.چندتا لیمو ترش کنارش با یه عالمه نون.غذا رو که میدیدی آب از دهنت راه میفتاد واقعا!بعد از یه دوش که به قول رز کثیف تر شدیم حاضر شدیم بریم حرم.وضو گرفتیم و آماده شدیم.اما مگه این لوبیای بی صاحاب شده میذاشت وضو حفظ شه.نمیدونین با چه فلاکتی تا نماز در برابر عواقب لوبیا مقاومت کردیم.شامم که اومدیم خونه یه غذایه مشتی به تلافیه ظهر زدیم بر بدن.پنیر به همراه خیار و گوجه و نون سنگک.تا نزدیکای 3 صبح منو رز حرفیدیم بعدش گرفتیم تخت روی تخت(روی همون مبلا)خوابیدیم.Night

اینم از اولین روز اقامتمون در مشهد...

امروز الهه رو بعد از 2ماه دیدیم.باهامون اومد کلاس بعدشم قرار شد بره خونه پروا اینا.چون 5 شنبه تولدش بود صبح در عرض 3 دقیقه واسش یه کادو خریدم و رفتم کلاس.وقتی اومد حسابی بغلش کردم.پرستو دیرتر اومد وقتیم اومد اصلا متوجه حضور الهه کنار ما نشد.اومدیم جلو الهه کلاس بذاریم، برعکس کلی امروز استاده دعوامون کرد که چرا اینطوری شدین.شما بهترین کلاسم بودین،خلاصه کلی از خنگیمون تعریف شد و با قیافه هایی ضایع در برابر الهه بای بای کردیم بسوی خانه شتافتیم.

روز جمعه همون زن عموئه که باهاش مسافرت بودیم صبحی زنگید که توام باید با رز اینا واسه نهار بیای.1 ظهر رفتیم اونجا.نشسته بودم با عروس زن عمو میحرفیدم که رز زنگید.یه چیزی بهم گفت که اصلا هنگ کردم.یه حرفی رو از زبون من گفته بودن بهش که به همون خدایی که اون بالا جای حق نشسته من همچین چیزی نگفته بودم.وقتیم اومد دیگه خجالت میکشیدم تو روی داداش مورچه و رز جونم نگاه کنم.نمیدونستم چطوری بگم تا باورشون شه من حرفی نزدم.girl_to_take_umbrage2.gifتمام مدت مهمونی احساس بدی داشتم.آخه من داداشی و رز جونم رو خیلی خیلی دوس دارم،بخصوص داداشی که نمیدونم حالا چه فکری در موردم میکنه.خلاصه بعد نهار همه خوابیدن جز ما 4تا دختر هم سن و سال و زن عمو.باالتماس ،زن عمو آلبوم عکساشو اورد دیدیم.وااای،اینقد خندیدیم که دلم درد گرفته بود.یعنی یه عکسایی که باورمون نمیشد اینا همونایی باشن که الان میبینیم.یکی عین دزدا و قاتلا،یکی عین گانگسترا999.gif،یکی خیلی خوشتیپ و ...!البته این عکسا متعلق به 30 یا 40 سال پیش بودن.7 عصر از اونجا اومدیم.رز عکسای مسافرت رو رریخت روی لپ تاپم.وقتی نشستم نگاشون کردم بدطور دلم واسه رز تنگ شد.کی بشه دوباره بیاد.

مردم تا امتحانای خاله ام تموم شه برم پیشش،حالا بدبختی برام جور نمیشه.یعنی یه ضدحالیه که نگو.عصری که باهاش میحرفیدم دوس داشتم از توی تلفن بصورت دیجیتالی در بیام برم پیشش.

نظرتون رو حتما در مورده این پست بگین ها! یادتون نره.

اینم واسه خاتمه:

 ولم کن تا ولت کنم!!!
.
.
.
.
جمله ای استراتژیک در زمان دعواهای بچگی!!


یک شنبه 11 تير 1391برچسب:, توسط sogand



رفع ابهام...

سلام دوستای گلم.مرسی از مهربونیا و دلداریاتون.

اما این وسط یه سوء تفاهم پیش اومده، اومدم رفعش کنم.من نه با پرستو دعوا کردم،نه باهاش قهرم و نه هیچ چیزه دیگه ای.درسته برای اولین بار از دستش ناراحت شدم اما باهاش دعوا نکردم.آدم که تمام خوبیای یه نفرو بخاطره یه اشتباهش که نادیده نمیگیره که.من پرستو رو از چیزی که شاید به ذهنش برسه هم بیشتر دوست دارم.هرچیزی که بشه اون هنوزم برای من همون فرشته اس که بوده.دوسش دارم و هرکاریم حاضرم براش بکنم.امیدوارم که همه شما دوستای گلم توجیه شده باشین.

حتی دیروز توی کلاس وقتی پرستو اومد سعی کردم خیلی خودمو راحت نشون بدم تا معذب نشه پیش ما.اما خودش ساکت بود.تازه وقتی مهیار و پروا بهم گفتن:حالا چرا خودشو میگیره بهشون گفتم که الکی قضاوت نکنین،شاید خستس و چیزی بهش نگین.

پرستوی گلم،آبجی جونم،میدونم که گاهی به وبم میای میخوام همینجا بهت بگم که هر طوری که باشی من عاشقتم و همون فرشته نجات باقی میمونی.هنوزم با جون و دل حاضرم غماتو به دوش بکشم تا تو لبخند بزنی عزیزم

 

قابل توجه بعضیا،مهیار و ماهان دوستای دو قلوی من هستن که دخترن نه پسر.بابا مگه تاحالا ندیدین که اسم دختر و پسر مشترک باشه؟

 

shomare1 عزیز اگه ممکنه بگو کی هستی یا آدرس وب یا ایمیلت رو بذار که بتونم جوابتو بدم.چون واقعا بجا نمیارم.

امـــ ـروز خَمـ شـــُدَمـ وَ دَرگــ ـوشـــِ نــ ـوزادـﮯ

کـہ مــُرده بـہ دُنیا آمــَده بــ ـود آهستـہ گـــُفتَمـ :

بــخوابـ کـہ چیزـﮯ را اَز دَســـ ـتـ نَدادہ ـاـﮯ ...!

 


چهار شنبه 7 تير 1391برچسب:, توسط sogand



اولین دلخوری...

دیروز برای اولین بار توی عمر دوستیم با پرستو خیلی از دستش ناراحت شدم.قضیه از این قرار بود که:

3 تیر یعنی روز شنبه تولد مهیار و ماهان بود.ماهان که تهرانه برای کارای عقدش.دیروز زودتر از خونه زدم بیرون تا واسه مهیار که درسترسه کادو بگیرم.یه انگشتر تیتانیوم پرنگین واسش خریدم.خودم که خیلی خوشم اومد ازش.یه جعبه خرسی با یه کارت پستالم واسش خریدم و به سمت زبانکده راه افتادم.پروا اولین کسی بود که دیدم.حسابی بغلش کردم چون 2هفته ای میشد ندیده بودمش.مهیارم با یه جعبه شیرینی پیداش شد.در همین حین هی به پرستو زنگ میزدم خاموش بود.حسابی نگرانش شده بودم.با ورود استاد شیرینی پخش شد.بچه ها داشتن شیرینی میل میفرمودن که پرستو اس داد که: - نمیام کلاس و شاید اصلا نیام. گفتم خوب بیا.منتظرتم.ببینم چی شده. -گفت: نه وقت دارم و نه حوصله خدافظ.

جعبه شیرینی جلوم گرفته شد.اما بس که ناراحت بودم از مهیار تشکر کردم و گفتم بعدا میخورم عزیزم.چراغا رو استاد خاموش کرد و نور موبایل رو زد و مام واسه مهیار happy birth day خوندیم.درس شروع شد.اما تقریبا هیچ حواسم تو کلاس نبود و همش به پرستو فکر میکردم که چی شده.الکی و بیخودی میخندیدم و شوخی میکردم،بدون اینکه حتی بدونم دارم چی میگم.استاد اومد پیشم و گفت بازم واسه پرستو ناراحتی؟ - گفتم نه چیزی نیس.گفت:میدونم داری بیخودی میخندی تا کسی نفهمه کاملا مشخصه.بعد ازم خواست شماره پرستو رو بهش بدم.پروا که داشت به پرستو میزنگید تا گفت :الو... استاد گوشی رو ازش گرفت و رفت بیرون.اما چند لحظه بیشتر نگذشته بود که با قیافه ی ناراحتی برگشتgirl_to_take_umbrage2.gif. فورا زنگیدم به پرستو که بجای من مهیار باهاش حرف زد.مهیار گفت:فکر کرده پرواست که داره باهاش حرف میزنه به استاد گفته:خفه...بمیر...عجب سوتی داده هان!به استاد گفتیم که از پرستو دلخور نشه چون وقتی ناراحته زود عصبانی میشه.با پروا و مهیار تصمیم گرفتیم بریم دفتر کار پرستو تا هم ببینیم چش شده و هم براش شیرینی ببریم.تمام طول مسیر دیوانه وار مثه یه مرغ سرکنده تند تند راه میرفتم که بهش برسم.از دم دفتر کارش چنان صدای خنده ای میومد که نگو.صدای خنده ی پرستو هم به وضوح قابل تشخیص بود.مهیار گفت: خاک تو سرت دیوونه.تو خودتو کشتی اینکه داره میخنده.باورم نمیشد.تا وقتی که دیدمش.با دوستاش داشتن میخندیدن و شوخی میکردن باهم.خیلی عصبی بودم.بعد از حدود 5 مین از پروا و مهیار خواستم که بریم.تا وقتی که رسیدم خونه همش با خودم گفتم:چرا پرستو اینطوری کرد؟مگه نمیدونه من تا چه حد از ناراحتیش ناراحت میشم؟مگه نمیدونه چقدر برام عزیزه و حاضرم بمیرم اما خار به دستش نره؟مگه نمیدونه وقتی فکرشم دیگه به هیچی نمیتونم فکر کنم؟

پرستو جان نه اینکه از خوشحالیت ناراحت باشم،به جان خودت که هنوزم عزیزی نه!آرزومه که همیشه خنده به لبت باشه و دنیا فقط برای شادی تو بچرخه اما این رسمش نبود که منو 2،3 ساعت از همه چی بندازی و حتی با ناراحتی خودم دیگران هم ناراحت بشن اما تو اونجا...!حداقل میتونستی بگی سرم شلوغه نمیام.یا بعدا باهات حرف میزنم،نه اونطوری بگی.بهرحال امیدوارم که همیشه خوشحال باشی و شاد و این یکی از آرزوهای بزرگم تو زندگیه.

 

 کسی که رحم و محبت می آفریند، زندگی خلق میکند - ون گوگ


دو شنبه 5 تير 1391برچسب:, توسط sogand



برگشتتتتتتتتم....

سلام به مخلبونای خودم،چطور مطورین؟وااای که دلم چقد برات تنگ شده بود.یعنی کامنتا رو که دیدم انرژی گرفتم هاااا!خیلی با حالین.یه تشکر ویژه از افشین جان که اینهمه بهم لطف داشته.مهربان مهربونم زیارتت قبول مرسی که فراموشم نکردی.خیلی ماهی.کاملیا جون ایشالا قسمته خودت بشه.سامان جون،داداشی خیلی مهربونی مرسی که یادم بودی.خلاصه یه عالمه تشکر از همتون.(ببخشید اگه اسم همه رو نبردم)

خوب میخوام خاطرات سفرم رو بگم که خالی از لطف نیس شنیدنش.البته هر پستی یه روز و یه حادثه...

روز اول:

اصلا قرار نبود بریم.همه چی یهو شد.بودن با رز جونم عین یه خواب و رویا بود برام.اینقد سریع اتفاق افتاد که از دوستامم بجز پرستو خدافظی نکردم.رز جونم صبح 3 شنبه  زنگ زد گفت ما سوار ترن(همون قطار،میخواستم مثلا با کلاس بگم)شدیم.یه لحظه وادادم چون چمدونم رو هم جمع نکرده بودم و یه ساعت دیگه بایستی راه آهن باشیم.غذا هم که هیچ.داداشی اینامم شب قبل رفته بودن بیرون،قرار بود بیان اما نیومدن در نتیجه نه نی نیمون رو دیدم و نه باهاشون خدافظی کردم(البته بعد از اینکه حدود 1 ساعتی در قطار بودم زن داداشی زنگید و با هم حرفیدیم)با عجله با یه آژانس تماس گرفتیم و رفتیم خونه عمو اینا چون زن عمو بزرگه(که خیلی بامزه اس و عاشقشم) هم باهامون بود.پسر عمه ام هم چون معاون راه آهن بود بردمون تو سالن که سریع تر از دیگران سوار شیم و ساندویچ هم گرفته بود برامون.وقتی رز جون رو تو پنجره ترن دیدم از خوشحالی میخواستم بال در بیارم.مثل جت رفتم بالا تا به رز جونم برسم. بعد از سلام و بوس بوسIn Love،پریدم بالا تا چمدونارو جاسازی کنم.بعدش که دیگه حرکت کردیم.یکی دوساعت از حرکت نگذشته بود که یهو صدای داد و فریاد و فحش اومد.منم که عشق دعوا.پریدیم بیرون ببینیم چه خبره.بین دو کوپه ای که دعوا شده بود گیر افتاده بودیم به عبارتی وسط دعوا قرار داشتیم.جریان سر این بود که یه خانمه یه دختر بچه 5 ساله رو سیلی زده بود.بابای دختره هم شاکی شده بود.زنه میگفت حرفه زشت زده.باباهه هم میگفت خوب به من میگفتی چرا بچمو زدی؟این زن عفریته که اصلا کم نمیورد و کلی هم باره باباهه کرد.مرده هم صداشو ول داده بود تو قطار بس که داد بزنه.شوهر زنه هم که هیچ.خلاصه بعد از حدود یک ساعت آتش بس شد.منو رز جونیم که حالمون کمی بد شد شروع کردیم به لیمو ترش خوردن.جاتون خالی اینقده خوردیم که صدای عمه دراومد.یه حالی میداد هی نمک بزنی هی بخوری لیمورو که نگو.(وااای هوس کردم باز)عصری لوبیا پلو عمه و شبم خورش آلو با چلوی زن عمو رو خوردیم که چه مزه ای میداد.از اونجایی که با عزیزان خوابالو همسفر بودم همه خوابیدن و منم در یه کور سویی از نور نشستم روزنامه خوندم.به قول دختر عمه کار فرهنگی در قطار انجام دادم.یه افسانه ایرانی بود که خیلی برام جالب بود و همه اهل اون روستا اون روز از سال رو همه کوفته میخوردن.واقعا جالب بود داستانش مخصوصا اینکه واقعی هم بود.خلاصه بعد از کلی اینور اونور شدن نمیدونم بالاخره چه ساعتی  به خواب فرو رفتم.Night

اینم از روز اول البته با کلی سانسور.

ببخشید بچه ها.واقعا وقت نداشتم تا الان بنویسم براتون.میدونم دیر شد.تازه حتی نتونستم امروز مثه همیشه بامزه بنویسم و بیام بهتون سر بزنم.اما قول میدم از بار بعدی مثه همیشه بنویسم.و قول شرف میدم که به وبلاگ تک تکتون سر بزن و جواب محبتاتون رو بدم.

یه عالمه دوستتون دارم

قربونه رز جونه خودمم برم که دلم براش یه نقطه شده...


پنج شنبه 1 تير 1391برچسب:, توسط sogand